مردان قد بلند
1- لباسهای یکدست یکرنگ نپوشید.
2- لباسها و شلوارهای زیپدار نپوشید.
3- کـت و شـلوار بـا خـطـوط راه راه بـا خـطـوط عـمــودی و
کراوات باریک و ژاکت که طولش تا روی کمر است نپوشید.
مردان قد کوتاه
1- کفش بوت و ساق بلند نپوشید آنها شما را قد بلندتر نمیکنند.
2- شلوار پاچه کوتاه و یا پاچه تا شده نپوشید.
3- لباس آستین دار به تن کنید.
4- از نقش و نگار عمودی راه راه عمودی و شلوار راسته و کراوات باریک استفاده کنید.
مردان لاغر
1- کراوات باریک و پیراهن و یا تیشرت یقه هفت نپوشید.
2- لباسهای براق و با خطوط عمودی و چسبان نپوشید.
3- کت و شلوار اپل دار بپوشید.
4- شلوار بگی بپوشید.
5- پلوور حجیم و یقه اسکی بپوشید.
مردان چاق
1- ژاکت اپل دار نپوشید.
2- کراوات زرق و برق دار نزنید.
3- دکمه پیراهن را تا انتها و بالا نبندید.
4- ساعت باریک به دست نکنید.
5- پلوور حجیم و یقه اسکی نپوشید.
6- بلوز و پیراهن یقه هفت نپوشید.
7- شلوار تنگ نپوشید.
8- لباس با خطوط عمودی و کراوات یکرنگ استفاده کنید.
9- از لباسهای تیره رنگ استفاده کنید.
مردان شکم بزرگ
1- جلیقه و یا هر چیزی که روی شکم بیافتد و به آن فشار بیاورد را نپوشید.
2- شلوار را روی شکم خود نیاورید.
3- لباسهای براق و یا روشن نپوشید.
4- لباسهای گشاد و تیره رنگ بپوشید.
5- کراوات پهن بزنید که تا خط کمر بلند باشد.
6- ژاکت و شلوار یکرنگ بپوشید.
کتابخانه های عمومی کاردیف و کانزاس سیتی از معماریهای بدیعی به سبک سورئال برای جلب مخاطبین استفاده کرده اند.کتابخانه ی کانزاس
در یک نظر سنجی از مردم خواست تا کتابهای تاثیرگذار در فرهنگ شهر کانزاس
سیتی را انتخاب کنند تا از آنها برای طراحی ساختمان کتابخانه استفاده
شود.کتابخانه ی کاردیف هم تا آماده شدن ساختمان جدیدش از ایده ی مشابهی استفاده کرده است.عکسهایی از این دو کتابخانه را ببینید:
پادشاهی که خوشبخت نبود
در روزگار قدیم، پادشاهی زندگی می کرد که در سرزمین خود همه چیز داشت: جاه و مقام، مال و ثروت، تاج و تخت و همسر و فرزندان. تنها چیزی که نداشت خوشبختی بود و با این که پادشاه کشور بزرگی بود به هیچ وجه احساس خوشبختی نمی کرد.
پادشاه یکی از روزها تصمیم گرفت مأموران خود را به گوشه و کنار پایتخت
بفرستد تا آدم خوشبختی را بیابند و با پرداخت پول، پیراهنش را برای پادشاه
بیاورند تا پادشاه آن را بپوشد و احساس خوشبختی کند.
فرستادگان پادشاه همه جا را جستجو کردند و به هرکسی که رسیدند، از او پرسیدند:« آیا تو احساس خوشبختی می کنی؟»
جواب آنها « نه» بود، چون هیچ احساس خوشبختی نمی کرد.
نزدیک غروب وقتی مأموران به کاخ بر می گشتند، پیرمرد هیزم شکنی را دیدند که داشت غروب آفتاب را تماشا می کرد و لبخند می زد.
مأموران جلو رفتند و گفتند:« پیرمرد، تو که لبخند می زنی، آیا آدم خوشبختی هستی؟»
پیرمرد با هیجان و شعف گفت: « البته که من آدم خوشبختی هستم.»
فرستادگان پادشاه به او گفتند: « پس با ما بیا تا تو را به کاخ پادشاه ببریم.»
پیرمرد بلند شد و همراه آنها به راه افتاد. وقتی به کاخ رسیدند، پیرمرد بیرون در منتظر ماند تا پادشاه به او اجازه ورود بدهد.
فرستادگان پادشاه داخل کاخ رفتند و ماجرا را برایش بازگو کردند.
پادشاه از این که بالاخره آدم خوشبختی پیدا شده تا او بتواند پیراهنش را
بپوشد، بسیار خوشحال شد. پس رو به مأموران کرد و گفت:« چرا معطل هستید؟
زود بروید و پیراهن آن پیرمرد را بیاورید تا برتن کنم.»
مأموران قدری سکوت کردند و بعد گفتند: « قربان، آخر این پیرمرد هیزم شکن آن قدر فقیر است که پیراهنی برتن ندارد!! »